مسجد
بالاخره عصر شد، پدر به خانه آمد. مادر ماجرا را برای او تعریف کرد، پدر خندید و گفت: حتماً! آفرین به بچه های گلم که دوست دارن بیان مسجد!
امین و اکرم خواهر و برادر بودند. آن ها دوقلو بودند، درست شبیه به هم، با این تفاوت که امین پسر بود و اکرم دختر. امین و اکرم بچه های خیلی خوب بودند. حرف پدر و مادرشان را گوش می دادند. همیشه مرتب و تمیز بودند و در کارهای خانه به مادرشان کمک می کردند.
یک روز که امین و اکرم از مهدکودک به خانه برگشتند، هر دو با هم به سراغ مادرشان که مشغول آماده کردن غذای آن ها بود، رفتند. امین گفت: مامان، می دونین امروز تو مهدکودک چی یاد گرفتیم؟
مادر پرسید: چی یاد گرفتین؟
اکرم به جای امین جواب داد: مسجد! خانم مربی برای ما از مسجد تعریف کرد، امین هم گفت: من و اکرم بلند شدیم و برای بچه ها گفتیم که می دونیم مسجد چه جور جائیه... چون پدر و مادر ما مرتب برای نماز خواندن به مسجد میرن!
مادر گفت: آفرین! درسته...
اکرم: حالام می خواییم از شما یه خواهشی بکنیم.
مادر خندید و جواب داد: بفرمایین، چه خواهشی می خواستین بکنین.
امین: که ما رو هم با خودتون به مسجد ببرین! آخه دوست داریم خودمون هم اون جا رو ببینیم و فردا صبح برای بچه ها تعریف کنیم، مادر گفت: باشه. غذاتونو بخورین تا عصر که باباتون برگشت خونه و خواستیم بریم مسجد، شماها رو هم ببریم.
امین و اکرم از خوشحالی به هوا پریدند. دویدند دست و صورتشان را شستند و نشستند سر سفره. مادر غذا را آورد، آن ها غذایشان را خوردند، از مادرشان به خاطر غذای خوشمزه ای که برایشان پخته بود تشکر کردند و منتظر آمدن پدرشان شدند. بالاخره عصر شد، پدر به خانه آمد. مادر ماجرا را برای او تعریف کرد، پدر خندید و گفت: حتماً! آفرین به بچه های گلم که دوست دارن بیان مسجد!
مادر چادر سفید و فشنگی که برای اکرم آورده بود، سر او انداخت. اکرم شکل فرشته ها شده بود. بعد مادر و پدر، دست امین و اکرم را گرفتند و به طرف مسجد رفتند...
(مربی از کودکان می خواهد قصه را با ذکر کارهایی که در مسجد انجام می شود به میل خود و همفکری و همکاری یکدیگر به پایان برسانند).
منبع: آموزش مفاهیم دینی به خردسالان، کتاب راهنمای آموزش قصه